شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام
چـشمِ بـیـدارِ من و باز، شبی طولانی باز من بودم و حـیرانی و سرگـردانی خسته بودم، دلم از عالم و آدم پُـر بود از سـیاهیِ دلِ اهلِ زمین دلـخـور بود میشنیدم همه جا غربت فریادی را... ناگهان از همه سو، گریۀ نـوزادی را عطرِ مظلومیـتش دور و برم میپیچید گریۀ مـلـتـمسـش توی سرم میپـیچـید میشنـیـدم همه جا غربت فـریادش را چشم بستم که زِ خـاطر ببرم یادش را چشم بستم «وَ به رویای غریبی رفتم» خواب دیدم که به صحرای غریبی رفتم بـوی پیـمان شکـنی از همه جا میآمد از سراپـای زمین بـوی بـلا میآمد... ناگهان گوشِ دلم پُر شد از آهنگی تلخ خستگی بود و صدای عطش و جنگی تلخ چشمم افتاد به مردی که دودستش پُر بود مرد، از دستِ اهالیِ زمین دلخور بود روی دستش پسرش بود که سربازش بود آخرین یار پدر، لحظۀ پروازش بود... تیر برخواست که آرام کـند کودک را تا که سیـراب کند حـنجـرۀ کوچک را بعد از آن تیر سه سر بود و گلویی پاره چشمِ حیران پدر بود و گـلویی پاره... گـفت: رفـتی دل بابای تو تـنهـاتـر شد از همین لحظه که رفتی پدرت بیسر شد کاسۀ عـمـرِ پـدر بیتـو به سـر میآید ساعـتـی منـتـظرم بـاش... پـدر میآید چـشـم او بسته شد و گـریـۀ او بند آمد ناگهـان بر لـبـش انگار که لبخـنـد آمد گریهاش قـطع شد اما شده چـشمانم تَر چشم وا کردم و گفتم: مددی یا اصغر |